شاید زیباترین چیزی که در میان این خیابان های سرشار از دود و کثیفی دیده ام این صحنه بود..
ابتدا با این صحنه مواجه شدم و از کنار او رد شدم..
اما بعد مدتی مکث تصمیم گرفتم که با او گپ و گفتی داشته باشم..
کم کم به نزد او رفتم و
گفتم :چه روزنامه ای میخونید.؟
پاسخ داد: همشهری بخش ورزش
پرسیدم:مگه شما هم روزنامه میخونید ؟
گفت:درسته که ما کارتون خوابیم ولی دلیل نمیشه که روزنامه نخونیم..
- هر روز روزنامه میخونید یا بعضی روزا عشقی..؟؟
_ هر روزی که بتونم و وقتم اجازه بده. اخه من روزا باید کار کنم که شب غذا بخرم بخورم..
- حالا که اهل ورزش هستی طرفدار کدوم تیمی؟؟
_طرفدار بازی خوب.. ولی پرسپلیس رو بیشتر دوست دارم..
-مگه استقلالم قشنگ بازی میکنه؟؟
_قبلا اره ولی الانو نمیدونمم..
- همیشه همینجایید؟؟؟
_اره اکثر اوقات تو همین محله ام... اگه نبودم تو پارک بالاتر مبشه پیدام کرد..
و .......
بعد از این که گفت و گومون تموم شد و من بهش قول دادم اگه بعدا دیدمش واسش ی روزنامه ورزشی بخرم سوار تاکسی شدم و رفتم سمت کتابخونه...
تو راه ذهنم مشغول این شد که این صحنه و این گفت و گو چه نکته مهمی تو خودش داشت که من باید ازش درس بگیرم..
بعد از کمی تفکر به کتابخونه رسیدم و منی که کتابخونه رو فقط در نقش یک فضای ساکت برای مطالعه در حد کتاب های درسی میدیدم،برای اولین بار به درون کتابخونه که دریچه اگاهی و افزایش سطح سواده سر زدم و کتابی رو به امانت گرفتم.
از عکس بالا نباید ساده گذشت...
عکسی که شاید تلنگری باشه نسبت به مطالعه پایین در ایران...